سايت تخصصي شهدا السلام عليك يافاطمه الزهرا شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
زندگي نامه شهيداحمدكريميزندگی نامهاحمد از دوران نوجوانی و تحصیلات راهنمائی با شرکت در جلسات سیاسی مذهبی با وضع سیاسی اختناق آمیز و سیاست ضد مذهبی رژیم سلطنتی آشنا گشت و با وجود کمبود مالی که داشت در صدد کمک به محرومین جامعه برآمد و بسا اتفاق می افتاد صبح تا شب زحمت می کشید و حاصل کار خود را به افرادی که از نظر مالی در مضیقه بودند تقسیم می کرد.در سال ۱۳۵۵ به گروههای مخفی سیاسی پیوست و فعالیتهای خود را شدت بخشید و با تکثیر و توزیع نامه و نوارهای امام به حرکت مستمر انقلاب کمک میکرد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سپاه مشغول به فعالیت شدند با شروع جنگ احمد به جنوب رفته ودر جبهه خرمشهر به مدت یک ماه مشغول نبرد گردید و در سال ۱۳۶۰ در جبهه های شوش ، رقابیه ، چنانه در سمت فرماندهی تیپ ۱۷ قم به رزم با خصم زبون و متجاوز ادامه داد و در عملیات فتح المبین در هنگام شناسایی مجروح گشت ولی با وجود مجروحیت جبهه را ترک نکرد و بار دیگر وارد جبهه خرمشهر گردید و در عملیات بیت المقدس پس از آنکه رزمندگان اسلام با ایثار و از خود گذشتگی خرمشهر را پس از دو سال از چنگال بعثیون آزاد ساختند.سرانجام در جبهه شلمچه مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به معبود خود لبیک گفتشنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
سفری که با پسر شهیدم به حج رفتم
خبرگزاری فارس: همان توی فرودگاه ساکم را از دستم گرفت. گفت: «مادرجان! ماموریت دارم تا آخر سفر نوکریت رو بکنم.» پسرم توی همهی سفرم به مکه با من بود. ![]() به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، بعضی از خاطرات امکان دارد که آنچنان وجه ثبات شدهای از نظر علمی نداشته باشد. اما اهل دل و آنانی که خود دل سوخته باشند می توانند این مطالب را خوب تحلیل کنند. خاطرهای که پیش روی شماست از مادر شهید مسعود ترابی نقل شده است که پیرامون سفر این مادر شهید برای ادای مناسک حج میباشد. حال که مادر این شهید(فاطمه حق شناس) رحمت حق را لبیک گفته و در میانمان نیست، بهتر دیدم با نزدیکی سالگرد شهید ترابی این خاطره را منتشر نماییم.
شهید مسعود ترابی همان توی فرودگاه ساکم را از دستم گرفت. گفت: «مادرجان! ماموریت دارم تا آخر سفر نوکریت رو بکنم.» پسرم توی همهی سفرم به مکه با من بود. توی اتوبوس، بغلم مینشست. کسی او را نمیدید؛ فقط من او را میدیدم. طواف را با هم دور خانهی خدا انجام دادیم. خریدهایم را او انجام داد. هیچوقت هم از آسانسور استفاده نکردم. اما زودتر از بقیه به اتاقم میرسیدم. زنهای کاروان تعجب میکردند از اینکه من با این پا چهطور این همه پله را بالا و پایین میکنم. چه میدانستند که همراهم کیست. سفر که تمام شد و پایمان به ایران رسید، مسعودم آمد جلو و بغلم کرد. گفت: «مادرجان! ماموریت من تا همینجا بود. خدا به همراهت باشه.» خداحافظی کرد و دیگر ندیدمش.
پیکر شهید مسعود ترابی *** شهید مسعود ترابی(تاریخ تولد: 20/4/1343 ؛ تاریخ شهادت: 10/6/1365 ؛ محل شهادت: حاج عمران - عملیات کربلای دو) دوره ابتدایی و راهنمایی را در روستای گل سفید شهرستان لنگرود گذراند. به ورزش کشتی علاقه داشت و همراه با دیگر کشتیگیران گل سفید به تمرین و مسابقه میپرداخت. روحیه جوانمردی و پهلوانی را یاد گرفت و در عمل هم نشان میداد. خاطراتی که درباره او نقل میشود، گواه این مدعاست. توی جمع مذهبیهای گل سفید بود و در پایگاه محل فعالیتهای انقلابی را مجدانه پی میگرفت و انجام میداد.
شهید مسعود ترابی رشته اتومکانیک را انتخاب کرد و به تحصیلش ادامه داد؛ اما جنگ شروع شد و جوانمردان را به میدان فراخواند. مسعود هم خود را به کردستان و مبارزه با ضدانقلاب رساند؛ اما چندی بعد به لشکر قدس در سنندج پیوست. عملیات کربلای دو در محور حاج عمران در پیش بود. ذکر و یاد خدا همیشه بر زبانش بود، در عین حال، خود را کوچکتر از آنی میپنداشت که در ردیف رزمندگان راه خدا باشد؛ اما خداوند بندگان مخلصش را بهتر از هر کسی میشناسد و او را انتخاب کرد؛با ترکشهایی که روانهاش شد و روح بزرگ مسعود در این عملیات آرام گرفت. پیکر پاکش بازنگشت تا هفت سال بعد که رفتند استخوانهایش را آوردند و کنار دیگر شهدای گلسفید به خاک سپردند. شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 17:54 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
شنبه 10 فروردين 1392برچسب:, :: 14:16 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار
خاطراتی از همسر شهید سید مجتبی علمدار انگشتر گمشده ایشان انگشتری داشتند که خیلی برایش عزیز بود. می گفت این انگشتر را یکی از دوستانش موقع شهادت از دست خود در آورده و دست ایشان کرده و در همان لحظه شهید شده است. ایشان وقتی به آبادان برای مأموریت می رود، این انگشتر را بالای طاقچه حمام جا می گذرد و دربازگشت به ساری یادش می افتد که انگشتر بالای طاقچة حمام جا مانده است. وقتی آمد خیلی ناراحت بود. گفتم: آقا چرا اینقدر دلگیری؟ گفت: وا.. انگشترِ بهترین عزیزم را در آبادان جا گذاشتم، اگر بیفتد و گم شود واقعاً سنگین تمام می شود.گفت: بیا امشب دوتایی زیارت عاشورا و دعای توسل بخوانیم شاید این انگشتر گم نشود یا از آن بالا نیفتد. جالب اینجا بود که ما زیارت عاشورا را خواندیم و راز و نیازکردیم و خوابیدیم. صبح که بلند شدیم دیدیم انگشتر روی مفاتیج الجنان است. اصلاً باورمان نمی شد همان انگشتری که در آبادان توی حمام جا گذاشته بود روی مفاتیج الجنان بالای سرما باشد . عنایت امام زمان (عج) سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو. ایام عجیب همیشه اول تا یازدهم دی ماه مریض بود. خیلی عجیب بود. می گفت وقتی که شیمیایی شدم همین اوایل دی ماه بود و عجیب تر اینکه 11 دی ماه هم روز تولد و هم روز شهادتش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان (زهرا) هم 8 دی ماه بدنیا آمد. لحظات آخر … یکی دوبار که درباره شهادت حرف می زد می گفت: من 5 سال الی 5 سال و نیم با شما هستم و بعد می روم. که اتفاقاً همینطور هم شد. دفعة آخری که مریض شده بود، اتفاقاً از دعای توسل برگشته بود. دیدم حال عجیبی دارد. او که هیچوقت شوخی نمی کرد آن شب شنگول بود. تعجب کردم، گفتم: آقا! امشب شنگولی؟! چه خبر است؟ گفت: خودم هم نمی دانم ولی احساس عجیبی دارم. حرفهایی می زد که انگار می دانست می خواهد برود. می گفت: آقا امضاء کرد. آقا امضاء کرد. داریم می رویم. نزدیک صبح، دیدم خیلی تب دارد . می خواستم مرخصی بگیریم که او قبول نکرد. گفت: تو برو، دوستم می آید و مرا به دکتر می برد. به دوستش هم گفته بود: « قبل از اینکه به بیمارستان بروم بگذار بروم حمام. می خواهم غسل شهادت بکنم. آقا آمد و پرونده من را امضاء کرد. گفت: تو باید بیایی. دیگر بس است توی این دنیا ماندن. من دیگر رفتنی هستم. » غسل شهادت را انجام داد و رفت بیمارستان. هم اتاقیهایش دربارة نحوة شهادتش می گفتند: لحظه اذان که شد، بعد از یک هفته بیهوشی کامل، بلند شد و همه را نگاه کرد و شهادتین را گفت و گفت: خداحافظ و شهید شد … پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
بسم الله الرحمن الرحیم اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ کس نمیتواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبداللهالحسین(ع) نداشته باشد. پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
وصیتنامه شهید علیرضا موحد دانش بسم الله الرحمن الرحیم پنج شنبه 8 فروردين 1387برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
بخشی از وصیتنامه سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی من با چشم باز این را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشته ام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان(عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند. ای مردم نادان، ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است در اجتماع پیشرو باید در باره شهیدان کلمه اموات از زبانها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید«وبل احیاء عند ربهم یرزقون». فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من براساس«اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم» قبول کردم. مسلما در راه امر به معروف و نهی از منکر از مردم نادان زیان خواهید دید، تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید. پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:وصيت نامه شهيدمحمدجهان آرا,محمدجهان آرا,عكس شهيد محمدجهان آرا,خاطره شهيد محمدجهان آرا,مشخصات شهيد محمدجهان آرا , :: 15:4 :: نويسنده : مجتبي جباربيگي
وصيت نامه شهيدمحمدجهان آرا
![]() ![]() ![]() از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین.
تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی. من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم. خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در ... و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت.
ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟ ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.
ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود. صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||||||
![]() |